بی سرزمین تر از باد...
 
 

امشب باز هم پستچی پیر محله ی ما نیومد...یا باید خانه ی مان راعوض کنم یا پستچی را !

تو که هر روز نامه می نویسی...مگه نه ؟!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 31 فروردين 1391برچسب:نامه,پستچی,محله, :: 15:16 :: توسط : میلاد

گنجشک میخندید...

به اینکه چرا هر روز بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...؟!

...

حتی او هم محبت من را از ساده گی ام می پندارد !!!


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 31 فروردين 1391برچسب:گنجشک,محبت,ساده گی, :: 15:1 :: توسط : میلاد

گاهی اوقات فکر کردن ب بعضی ها...

ناخودآگاه لبخندی روی لبانت می نشاند

دوست دارم این لبخند های بی گاه و...

این بعضی ها را...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 31 فروردين 1391برچسب:لبخند, :: 14:58 :: توسط : میلاد

 
 
 
در تصویر اول پرنده ماده زخمی روی زمین افتاده و منتظر جفتش می باشد.
 
 
 
در تصویر دوم پرنده نر برای همسرش با عشق و دلسوزی غذا می آورد.
 
 
در تصویر سوم پرنده نر مجددا برای همسرش غذا می آورد اما متوجه بی حرکت بودن وی می شود لذا شوکه شده و سعی می کند او را حرکت دهد.

 
 
 
لحظه ای که متوجه مرگ عشق خود می شود و شروع به جیغ زدن و گریه می کند.
 
در کنار جنازه همسرش می ایستد و همچنان به شیون می پردازد.
 
 
 
در آخر مطمئن می شود که عشق به او باز نمی گردد.
 لذا با غم و ناراحتی کنار جنازه وی آرام می ایستد .
 

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:عکس,عاشقانه,عکس های عاشقانه, :: 22:26 :: توسط : میلاد

بر ماسه ها نوشتم:

دریای هستی من

از عشق توست سرشار...

این را به یاد بسپار!!!

بر ماسه ها نوشتی:

ای همزبان دیرین

این آرزوی پاکی ست...

اما ...

به باد بسپار!!!

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:33 :: توسط : میلاد

با توام

ای لنگر تسکین !

ای تکان موجهای دل !

ای آرامش ساحل !

با توام

ای نور !

ای منشور !

ای تمام طیف آفتابی !

ای کبود ارغوانی !

ای بنفشابی !

با توام ای شور !

ای دلشوره ی شیرین !

با توام

ای شادی غمگین !

با توام

ای غم !

ای غم مبهم !

ای ...

نمیدانم !

هر چه هستی باش !

اما کاش ... !

نه جز اینم آرزویی نیست :

هر چه هستی باش !

اما .... باش !

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 20:31 :: توسط : میلاد


برای من و امثال من که مخاطب زیادی نداریم، طبیعی است که گاهی به حس پوچی از نوشتن دچار شویم. بعله چند سال قبل من اینجا دوستان زیادی داشتم که کلی برای هم نوشابه باز می کردیم! همه شان در خانه شان را بستند و رفتند که کار مفید تری انجام دهند. من چرا ماندم؟ احتمالا چون کار مفید تری ندارم... قبلا اینترنتم نفتی بود و هر چه فتیله اش را می کشیدم بالا، باز هم جانم را می گرفت تا بیایم و چیزی بنویسم. با این وصف دور ماندم از بازی گودر... وقتی رسیدم خیلی دیر شده بود. یار کشیها مدتها پیش انجام شده بود. ی من را بازی نمی داد. خواهر خودم که آنجا حق آب و گل داشت، حتی یک بار هم چیزی از من به اشتراک نگذاشت، حتی یک بار! با این توضیحات، تغییر شکل گودر هرگز برای من فاجعه ای ملی محسوب نشد. البته چرا، بودند تک و توک سر دسته هایی که گاهی گوشه چشمی می انداختند و لطفشان شامل حال مستضعفین می شد و از صدقه سر شان، چهار نفری مطلب من را می خواندند... حوصله گوگل پلاس را هم ندارم. نمی دانم، شاید یک موقعی پایم به آنجا باز شود که باز هم خیلی دیر شده، البته اگر پایی برایم مانده باشد و دست به عصا نباشم.

کلا همه این خزعبلات را نوشتم که بگویم خیلی انگیزه ای ندارم برای نوشتن! دقیقا یک طوری شده که یا باید جزو همان مشاهیر و سر دسته ها باشی یا زندگینامه ات را با یک روایت خطی بنویسی. انگار راه دیگری برای خوانده شدن نیست. نباشد، به درک... ملت حق هم دارند، مسلما خواندن ماجراهای خیانت و طلاق و کتک کاری و ازدواج مجدد بسی جذابتر از ترشحات یک ذهن بیمار است. ..ولی چرا من هم سرگذشتم(!) را نمی نویسم؟

یک لطیفه قدیمی نژادپرستانه هست که احتمالا همه شنیده ایم: نیمه شب وسط یک اتوبوس بین شهری، برادري بلند می شود و به راننده می گوید:"آقای راننده، اینا که همه خوابند، برای کی داری رانندمی کنی؟"

برادر را کنار دستم می نشانم و اتوبوس کهنه و از رده خارجم را در جاده های تاریک پیش می رانم، تا کی؟ خودم هم نمی دانم.



ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 12:36 :: توسط : میلاد

تکراریم...

آنقدر که حلا دیگر

پیراهنم از حفظ مرا می پوشد...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 11:25 :: توسط : میلاد

شب بود؛ اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود، حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ به تن میکند. او هر روز به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهایش ژل می‌زند.. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلد می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگرفته است کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند چون او با پطروس چت می کرد. پطروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می‌کرد. روزی پطرس دید که سد سوراخ شده است اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود..او نمی‌دانست که سد تا چند لحظه دیگر می‌شکند و ازاین رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم ختم او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید کوه ریزش کرده است اما حوصله نداشت. ریز علی سردش بود و دلش نمی‌خواست لباسش را در آورد. او چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت. قطار به سنگ ها بررخورد کرد و منفجر شد تمام مسافران و کبری مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه بازگشت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود . الان چند سالی بود که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلاً حوصله مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانان را سیرکند. او در خانه مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به این دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ دیگر وجود ندارد

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:حسنک,دبستان, :: 11:13 :: توسط : میلاد

من خدا را دارم...

کوله بارم بر دوش...


سفری میباید،سفری بی همراه...


گم شدن تا ته تنهایی محض...

خالقم با من گفت هر کجا لرزیدی،

از سفر ترسیدی


تو بگو از ته دل:

من خدا را دارم...


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:خدا,کوله بار, :: 10:48 :: توسط : میلاد

کم طاقتی عادت آن روزهایت بود

این روزها

برای گرفتن خبری از من

عجیب صبور شده ای...!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:صبر,طاقت,خبر, :: 18:7 :: توسط : میلاد

 تو را به خاطر عطر نان گرم 

برای برفی که آب می شود

دوست می دارم

تو را به جای همه انی که دوست نداشته ام

 دوست می دارم 

تو را به خاطر دوست داشتن

دوست می دارم 

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت 

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

دوست می دارم 

تو را به خاطر خاطره ها

دوست می دارم 

برای پشت کردن به ارزوهای محال 

به خاطر نابودی توهم و خیال

دوست می دارم 

تو را برای دوست داشتن

دوست می دارم 

تو را به خاطردود لاله های  

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان 

تو را به خاطر دوست داشتن

دوست می دارم 

تو را به جای همه انی که ندیده ام

 دوست می دارم 

تو را برای لبخند تلخ لحظه ها 

پرواز شیرین خا طره ها

دوست می دارم 

تورا به اندازه ی همه ی انی که نخواهم دید

دوست می دارم 

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان

 دوست می دارم 

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت

دوست می دارم 

تو را برای دوست داشتن

دوست می دارم 

تو را به جای همه ی انی که نمی شناخته ام ...

دوست می دارم 

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...

دوست می دارم 

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و 

برای نخستین گناه... 

تو را به خاطر دوست داشتن...

دوست می دارم 

تو را به جای تمام انی که دوست نمی دارم...

دوست می دارم

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:لبخند,دوست داشتن,دوست,برف,, :: 18:0 :: توسط : میلاد

 بی هوا زیر باران قدم می زنم

 باید شعری  بنویسم

 بی لب

 بی آغوش

 شعری که تو در آن نگنجد

 نشود در آن روی یک تخت خوابید

 عمیق ...

 به حدی که مخاطب در لایه های زیرین خیال هم

نتواند تو را به نازکی لمس کند !

 شعری که دهان به دهان جان می گیرد

 سینه به سینه نقل می شود

 و از دهان نمی افتد


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:سینه,چاپ,باران, :: 17:54 :: توسط : میلاد

تو مرا می فهمی

و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است

من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم

و تو هم می دانی...

تا ابد

در دل من می مانی...


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:دل,شعر,قصه, :: 17:51 :: توسط : میلاد


هیچ نمی ماند
هیچ نمی خواند
و هیچ جاودانرا ارمغان ندارد

می دانم که رفتن دلیل نبودن نیست
اما کاش همه بدانند ... کاش همه بخوانند
کاش تو هم بدانی و بخوانی
کاش او هم ........

باید نوشت
باید نوشتن را سرشت و تکرار ها را تکرار کرد

میدانم فاصله ها زیاد شده اما نمیدانم تو دور شده ای یا من یا رویاها...
تو سفر کردی یا من جا ماندم
تو تکرار کردی یا من .......



ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 فروردين 1391برچسب:رفتن,رویاها,فاصله, :: 12:1 :: توسط : میلاد

روزی مردی شترش را گم کرده بود . کنار چشمه ای رسید ، دید دختری آب بر می دارد . پرسید : شتر مرا ندید ؟ دختر گفت : مرا به پسر کدخدا خواستگاری کردند ، نرفتم . مرد دوباره از شترش پرسید . دختر گفت : مرا به پسر عمیم خواستگاری کردند ، نرفتم . مرد عصبانی شد و گفت : بابا ! من از شترم سوال می کنم ، تو چه می گویی ؟

دختر گفت : هر کس دنبال شتر خودش است !



ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 فروردين 1391برچسب:شتر,چشمه,دختر, :: 11:54 :: توسط : میلاد


اینجا کتاب‌ها

همه سفید چاب می‌شوند

زیر هر صفحه نوشته

ادامه در صفحه‌ی بعد

و تو

همان تصویر بدون شرحی

که همیشه سانسور می‌شود


ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 فروردين 1391برچسب:کتاب, :: 11:49 :: توسط : میلاد


ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 فروردين 1391برچسب:باران,بهانه,کوچه,کاش, :: 11:47 :: توسط : میلاد

 

سینما برام با قرمز جیرانی شروع شد و دیگه نتونستم ولش کنم با عاشقم من...

سینما یعنی مجله فیلم از شماره 292

( با ع پرستویی توی فیلم عزیزم من کوک نیستم) تا امروز

سینما یعنی دل دیوانه ی ویگن و گریه ی درد آور فروتن توی شب یلدا

سینما یعنی آیدا منصور کامران یعنی نکته اشو گرفتم گفتن آیدا یعنی به قول شاعر آه گفتن کامران

یعنی خنده های منصور قبل از غرق شدن یعنی نفس عمیق فیلم نسل من

سینما یعنی آزادی مخروبه و به من گفت بیا به من گفت بمان به من گفت بخند به من گفت بمیر

آمدم ماندم خندیدم مردم شبهای روشن

سینما یعنی پدر خوانده یعنی چشم های مضطرب آل در رستوران

یعنی براندو و پرتقال ونوه و مرگ پدرخوانده

سینما یعنی رگبار آخر بانی وکلاید

سینما یعنی شمارش دردآور اعدام نده در تاریکی

سینما یعنی بازی های تمام نشدنی خیالباف ها

سینما یعنی آدامس چسباندن براندو در پایان آخرین تانگو در پاریس

سینما یعنی کادر کشیدن اماتورمن و نشئه شدن تراولتا در پالپ فیکشن

سینما یعنی بوسه های فراموش نشدنی سینما در سینما پارادیزو

سینما یعنی تک ضربه های خوف آور پیانو در چشمان باز بسته

سینما یعنی خنده های دیوانه وار نیکلسون در حال تبر زدن در درخشش

سینما یعنی سکوت تمام نشدنی فیلم سکوت برگمان

سینما یعنی چشمان خیس آل ونفسهای آخر دنیرو و پیوند دستهایشان در پایان مخمصه

سینما یعنی عرقگیر براندو در اتوبوسی به نام

سینما یعنی دست روی لب کشیدن بلموندو در از نفس افتاده

سینما یعنی ماشین سواری و از خیابان رد شدن آل کبیر در بوی خوش زن

سینما یعنی خودکشی پولانسکی در شاهکارش مستاجر

سینما یعنی جمله ی ما طمع کردیم و خودکشی بعد از آن در ماه تلخ

سینما یعنی کایزر شوزه و کوین اسپیسی فراموش نشدنی در مظنونین همیشگی

سینما یعنی همه ی عمر دیر رسیدیم گفتن مشایخی در سوته دلان

سینما یعنی ضیافت دو نفره ی قدرت وسید در گوزنها

سینما یعنی صدای فروغی روی چهره ی دردمند راد در تنگنا

سینما یعنی اسلحه ی باردم در جایی برای پیرمردها نیست

 سینما یعنی چشم های آل پاچینو در تمام فیلم هایش

سینما یعنی برد پیت در افسانه های خزان

سینما یعنی اشک ها و لبخند های گلشیفته در میم مثل مادر

سینما یعنی اصغر فرهادی

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:سینما, :: 18:7 :: توسط : میلاد

تو نگاهت آبيست

لهجه ات نمناكيست

پري از پر شدن ِ پي در پي

خيس باراني من!

بي تو باران هم ،

به خدا عاشق نيست

ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:باران,نگاه, :: 18:4 :: توسط : میلاد

اردیبهشت ربطی به اعتدال بهاری ندارد. حتی می شود در حوالی استوا،جایی که دماسنجها ،سیصد و شصت و پنج روز سال،بین 25 و 30 نوسان می کنند، حس اردیبهشتی بودن را استنشاق کرد.

در خیالات عشق اساطیریم همیشه آرزویم این بود که دست معشوق را بگیرم و یکه و تنها در یک گوشه دنیا باشم ... جایی دورتر از همه ی ارتباطات مزخرف اجتماعی ...

و حالا...تنهای تنهای تنها... در این بهشت اردیبهشتی ...در رویاگونه ترین لحظات زندام.... با بند بند وجودم در اوج وصالم!...ایستاده در بلندترین نقطه ی هرم عشق! ..درست جایی که اگر یک درجه زاویه ات را تغییر بدهی با سر به زمین می خوری....لیز می خوری...نابود می شوی...

یا باید تا آخر داستان در اوج بمانم...یا محکومم به سقوط!

 

حسی زیر پایم حرکت می کند . انگار قد و قامتم بلندتر شده! انگار در این به اوج رسیدن، رشد کرده ام. انگار بعد از مدتها، درست در جاییکه نه ثباتی دارم،نه خانه ای ، نه وطنی... حس می کنم می دانم...می دانم از زندچه می خواهم!!!

باز تو را می خواهم ...

و باز تو را ...

و باز تو را....

و این میل می کند به بینهایت....

و بینهایت یعنی یک قدم مانده به خدا...درست جاییکه تو مرا می بری!

 

 

نیمه ی اردیبهشت عاشقی.

ی که دیگر بلد نیست بنویسد


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:اردیبهشت,بهار,عشق, :: 18:2 :: توسط : میلاد

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،

 زیرا با وجود این که دار عظیم‌الجثه‌اى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:بهشت,جهنم,معلم,دختر, :: 17:58 :: توسط : میلاد


کشتی در طوفان شت و غرق شد.
فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
 
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
 بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند.
 
نخست، از خدا غذا خواستند.
فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد.
اما سرزمین مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
 
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ را نداشت.
 
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
 
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند.
 
پیش خود گفت، مرد دیگر حتماً شایستنعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است.
 
زمان حرکت کشتی، ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
 
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام.
 درخواست های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.
 
ندا، مرد را سرزنش کرد: اشتباه می کنی.
 
زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
 
مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
 
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم!
 
باید بدانیم که نعمت هامان حاصل درخواست های خود ما نیست، نتیجه دعای دیگران برای ماست

ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 17:56 :: توسط : میلاد

 

دستم

به تـــو که نمی رسد

فقط حریف  ِواژه ها می شوم

گاهی

می کنم

تمام  ِ کاغذ های سفید ِ روی میزم را

از نام ِ تـــو پـُر کنم

تنگاتنگ

بدون ِ هیچ فاصله ای ...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 16:31 :: توسط : میلاد

شل کن طناب دارت را از سرش

آسان بگیرش

تا آسان بگیرد تورا

در آغوش

 این زندگی


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:طناب دار, :: 16:28 :: توسط : میلاد

لمس یک احساس

لمس یک بوسه

هدیه تو به من بود

که هرگز

اتفاقش نیوفتاد


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 16:25 :: توسط : میلاد


و روز آغاز میشود ، و باز این تکه شیشه های کثیف نگاه تارم را با واقعیت پیوند میزنند. واقعیتی که هیچ جز من و تو از آن خبر ندارد.واقعیتی که شاید از نظر تو وابستگیست و از نظر من احساسی فراتر از دوست داشتن!
واقعیتی که این روزها مدام درگیر آنم . واقعیتی که با ترس از آینده پنهان شده است در تمام وجودم. . .
و تو از آن بی خبری و فقط چشم دوخته ای به رفتار و حرفهایم! غافل از ...
چند وقتیست که در به در دنبال خاطرات گم شده ام میگردم. خاطراتی که در چند برگ دفتر نوشته شد که هیچگاه گذشت زمان و مشکلات زندآنها را از یادم نبرد...! خاطراتی که باید عمری با آنها زندکنم و ببرم. دفترم گم شده است.
مطمئنا ی از نوشته هایش سر در نمی آورد .جز من و تو...!
از گم شدن دفتر ناراحتم ولی خوشحالم از اینکه گم شدن این خاطرات من را آنقدر تحت تاثیر قرار داده که بخاطر پیدا کردنش به تکاپو بیفتم ، بخاطر از دست ندادنت تلاش کنم...بماند که شاید خودم و خودت هم روزی به خاطره ها بپیوندیم ولی هیچوقت از تلاش دست بر نمیدارم



ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 16:22 :: توسط : میلاد

انگار خواب هم که باشی...

آدما...

تعبیرت می کنند...!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:خواب, :: 16:20 :: توسط : میلاد

هیچ چیز تکرار نمی شود
و عمر به پایان می رسد
پروانه بر شکوفه ای نشست
رود به دریا پیوست
... و من به تقدیر خویش
...اما بهترین ها هرگز فراموش نمی شوند

ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:عمر,تکرار, :: 15:46 :: توسط : میلاد

يک خرس مخملي خريده ام براي دختري که ندارم
يک عينک براي عزیزی که چشمهايش ديگر نميبيند
و حالا ميرَوَم براي او که نيست، گل نسرين بچينم
شاد يا غمگين، زندگي، زندگيست
و اگر فردا براي شکار پلنگ به دريا رفتم، تعجّب نکنيد


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:دریا,زندگی,خرس, :: 15:43 :: توسط : میلاد

دلم می لرزد هر گاه صدای جدیدی سلام می کند تپش قلب می گیرم من دیــگر کــشــــش خــــدا حــافـظــی نــدارم مرا ببخش که جواب سلامت را نمی دهم

ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 15:39 :: توسط : میلاد

تو که غریبه می شوی

من می شوم

دوم شخص جمع

برای تو

.

.

.

.

خوانده نشدم هر گز

در آن بیرونی دنیا

کندم دل و بستم

به سرای مجازی، دل

بسی تن ها

تنهاست

اینجا

بسی دل ها

گیر است

اینجا

بسی لیلی بی مجنون

بسی مجنون بی لیلی

اینجاست

.

.

.

دل هاشان

شیشه ای

پر از ما

فروخته می شوند

به قیمت کلان

و چه خوشبختند

ساختمان ها

.

.

.

عشق ها پر دار

و من بی قفس

زمانه است دیگر

داری ،می روی

نداری ، می مانی

.

.

.

هر چه می تکانم

خالی نمی شوم

مملو ء

از تو ام

.

.

.

من انتظار می کشم

انتظار می کشد مرا

.

.

.

به محض خاموشی چراغ

روشن می شود ،هر شب

تکلیف من،تا مشق کنم

یاد تو را

.

.

.

تو ، احساسی

که مو به تن سیخ می کند

.

.

.

من رسیده ام

تو کی می رسی

به پای من خسته

در دوست داشتن

.

.

.

صحنه دلخراشی ست

تصادف پاییز با طبیعت

رقم می زند سقوط یک برگ

فرود یک مرگ را بر در خت

.

.

.

قلم  بدست می گیرم

می بارد بر تکه زمین کاغذیم

آسمان ابری چشمم

امان پیاده شدن نمی دهد

به کلمات

.

.

.

 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 15:27 :: توسط : میلاد

درباره وبلاگ
ارزش واقعی هر کسی به اندازه حرف هاییست که برای نگفتن دارد...
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بی سرزمین تر از باد... و آدرس lovesong66.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 81
بازدید دیروز : 44
بازدید هفته : 125
بازدید ماه : 406
بازدید کل : 87348
تعداد مطالب : 264
تعداد نظرات : 36
تعداد آنلاین : 1

Alternative content